شهدا
شنبه 3 فروردين 1392برچسب:, :: 11:45 ::  نويسنده : محمد

 

 

 شهید مجید زین الدین

 

  آلبومها را زیر و رو کردیم؛ جای خالی عکسهای مجید نظرمان را جلب کرد.

گویا آخرین باری که به خانه آمده بود تا توانسته بود عکسهایش را از آلبومها جمع کرده بود تا اسیر شهرت و به قول معروف شهوت شهادت نشود و با خلوص بیشتری این بار آخر را به جبهه برود.

 


فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر 17علي‌بن ابيطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند كه به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.
مجید بیش ا زسیزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله كه پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال می نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یكی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی كه هركدام برای یك قرن زمان كافی بود و در مدتی كوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهای بی دفاع ما فروبردند. شهید مجید زین الدین كه از یكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) كه برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی كه در وی بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی كرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یكی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود كه یك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
شهید مجید زین الدین در پی شركت در بسیاری از عملیاتها كه آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.1

 

بی‌ نهایت عشق
دلش نمی ‌خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود .
آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ‌ی عکس ‌هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم .
همیشه پنهان ‌کار بود . حتی زخمی ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می‌ کند ، ولی چیزی را بروز نداد .
وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می ‌خواند .
مجید از ناحیه ‌ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده ‌اش بودیم متوجه شویم .

شهید مجید زین ‌الدین تنها خدایش را می‌ دید و تنها برای او عاشقی می ‌کرد ؛ چرا که او به بی ‌نهایت عشق رسیده بود .

 

ترجمان شجاعت
یک شب ، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود . در حین شناسایی ، نیرو های عراقی سرمی ‌رسند .
به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیرو های عراقی ، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند ، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، می‌ ماند .
برای این که از چشم دشمن پنهان بماند ، وارد کانالی که در همان نزدیکی بوده می ‌شود . کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها . خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند . مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود .
زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود . به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم .

شهید مجید زین ‌الدین ، جوان نوزده ساله ‌ی ایرانی ، ترجمان شجاعت و گذشت ، مردانگی را با تمام وجود به اثبات رساند .

 

---------------------------------------------------
1.پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 



سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 17:5 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم. موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم، از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت. دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) انداختیم و ...

 

 

من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم، به گروه شناسایی و اطلاعات اعزام شدم و بعد از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم.
یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم. موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم، از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت. دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"، "یا صاحب الزمان ادرکنی" سردادیم و از ایشان کمک خواستیم که ما را نجات بدهد. در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود، نمایان شد. آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند: بیایید همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم.
در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارند و هر چه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات داده حضرت ولی عصر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا فداه) بوده و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات را به طور کامل در اختیار گروه قرار دهیم.


راوی : محمد پورپاریزی
منبع : کتاب عنایات امام زمان علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس
تالیف : محمدرضا رمضان نژاد

 



سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 16:47 ::  نويسنده : محمد

 

سیزدهم محرم بود. نیمه شب وارد خط شدیم. از ماشین‌ها

آمدیم پایین. بین پدافندی ما و دشمن یک کانال سه ‌متری بود. پانصد متر آن طرف تر هم می شد نگهبان عراقی را با چشم دید.

هوا روشن شد. روز را بی سروصدا سر کردیم. انتظار شب را می کشیدیم تا عملیات را شروع کنیم. غروب آفتاب، فرمانده، گردان را گروه گروه توجیه کرد. تو کانال امکان خط کردن بچه‌ها نبود. باید یک موضوع را چند بار تکرار می کرد، آن هم با سر خم شده.

توجیه تمام شد. وضو گرفتیم برای نماز. هنوز نماز تمام نشده بود که هوا ابری شد. باران آرام بود، نم نم. همین که تجهیز شدیم، رعد و برق شدیدی آسمان را روشن کرد.

- «سیل، سیل، فرار کنید.»

صدای معاون گردان بود. آن طرف کانال را نگاه کردم. سیل با شدت می آمد طرفمان. باید می زدیم بیرون، خیلی ها بیرون آمدند. به سختی داشتم تنم را می کشیدم بالا که آب زد زیر کمرم. سوار موج شدم. فشار آب امان شنا را گرفته بود. جایی برای چنگ زدن نبود. تو آب نا امید دست و پا میزدم.

- «دستت را بده من!»

صدای پیر مردی بود که خم شده بود تو کانال. بیرونم کشید. آسمان می غرید. شُر شُر باران بی وقفه ادامه داشت. تازه متوجه شدم آمده‌ام طرف عراقی ها. حالا پشتمان سیلاب بود و رو به رومان عراقی ها. نگرانی و اضطراب بیشتر برای توقف عملیات بود. باد سرد پاییزی تن خیسمان را می لرزاند. بعضی از بچه‌ها باران را حکمت خدا می دانستند، بعضی غضب.

فرمانده لشگر سر رسید، فرمانده گردان را خواست. صداش کردیم. آمد قرار شد کسانی که تجهیزاتشان را آب برده، برگردند عقب، بقیه همراه گردان‌های دیگر وارد عمل شوند.

هوا که صاف شد، ماه شب چهارده را دیدیم. حرکت کردیم طرف میدان مین. گروه تخریب معبر را باز کرد. گردان خط شکن دشمن را مشغول کرد. نفوذ کردیم داخل خط. باید دشمن را دور می زدیم و نیروی پشت خطش را منهدم می کردیم. پشت ارتفاعات دویست و نود بودیم، ستون راهش را گم کرد. درست بین آتش شدید دشمن هیچ کدام نمی دانستیم راه را اشتباه آمده‌ایم. چند ساعت همان طور پیش رفتیم.
رسیدیم به توپخانه دشمن. حالا افتاده بودیم زیر آتش نیروهای خودی با بیسیم تماس گرفتیم. ارتباط برقرار نشد.

فرمانده گردان گفت: منور بنزید، با کلت!

منتظر شدیم. خبری نشد. شلیک کردیم طرف تأسیسات دشمن. کسی جوابمان را نداد. آن طرف جاده آسفالت، شهرک طیب بود. مرکز توپخانه بزرگ عراق. توپخانه مرتب شلیک می کرد. کنار جاده پر از نیروهای عراقی بود. خودمان را مخفی کردیم کنار جاده. نمی توانستیم با لشگر تماس بگیریم، اما صدای آنها را می شنیدیم.

- «گردان چهار گم شده. مأموریتش را به گردان دو محول کردیم مفهوم شد؟»

ما را گم شده فرض کرده بودند. تازه فهمیدیم باید سریع برگردیم. موقع برگشتن، دوباره زیر آتش توپخانه خودی قرار گرفتیم، می دویدیم. همه چهارده کیلومتر را بکوب دویدیم. وقتی رسیدیم، فرمانده گردان با بیسیم تماس گرفت: «ما برگشتیم، سالم. ماموریتمان را انجام می دهیم.»

فرمانده لشگر شوکه شده بود. انتظار برگشتمان را نداشت. این را از لحن صداش فهمیدم. حتما خیال می کرد اسیر شده‌ایم.

ماموریتمان را شروع کردیم، این بار با دقت زیاد. شوق و ذوق عملیات توانمان را صد چندان کرده بود. رسیدیم به جایی که باید از سیم خاردارها رد می شدیم. ارتفاعشان زیاد بود. فرصت هیچ کاری نبود. همدیگر را نگاه کردیم.

یکی از بچه‌ها در چشم بهم زدنی خودش را انداخت رو سیم خاردارها: «از تن من رد بشوید!»

کسی حرکت نکرد. مانده بودیم.

- «وقت نیست. منتظر چی هستید؟»

انگار هیچ کس نمی خواست نفر اول باشد. نگاه کردم به فرمانده حرکت کرد: «حلالمان کن.»

دنبال فرمانده همه بچه‌ها رد شدند. عملیات محرم به خوبی انجام شد. وقتی بر می گشتیم، کسی را دیدیم که سیم خاردارها خوابیده است، با بدنی تکه تکه.

 

منبع : فارس



سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 ما تا به حال در خواب سنگینی غوطه ور بوده ایم ، اما حالا دیگر وقت بیداری است. ما هیچ وقت نمی توانیم تنها به استراحت و راحتی خودمان فکر کنیم . اگر به این چیز ها فکر کنیم ، دیگرنمی توانیم مزه ی بیداری را بچشیم. من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیا دارها می بخشم. مادر! این دنیا تنگ است و جای من نیست.

 

مادر شهید حاج محمد ابراهیم همت می گوید :
ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به قمشه رسیده بود. با این که دیر وقت بود، نیمه شب با صدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم و دیدم دارد نماز شب می خواند.
صبح همان شب که ابراهیم قصد بازگشت به جبهه را داشت ، به او گفتم شب که دیروقت رسیدی ، دو – سه شب هم نخوابیدی ، یک مقدار این جا بمان و خستگی در کن.
پاسخ داد : 

" مادر جان ! ما تا به حال در خواب سنگینی غوطه ور بوده ایم ، اما حالا دیگر وقت بیداری است. ما هیچ وقت نمی توانیم تنها به استراحت و راحتی خودمان فکر کنیم . اگر به این چیز ها فکر کنیم ، دیگرنمی توانیم مزه ی بیداری را بچشیم. من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیا دارها می بخشم. مادر! این دنیا تنگ است و جای من نیست.1

***************************


بعضی شب ها در پاوه جلسه داشتیم . همه نیروهای اعزامی ، هم خواهران و هم برادران، دور هم می نشستیم و صحبت می کردیم. اگر اشکالی وجود داشت ، مطرح می شد. اگر پیشنهادی یا انتقادی بود ، گفته می شد.
یکی از برادران چند بار در جلسه مطرح کرد که ما باید برای تهیه آب یخ ، یخچال بیاوریم! پیشنهاد دیگرش این بود که از یک جایی نان تازه بیاوریم و از این طور مسائل! حاج همت قبول نمی کرد و می گفت : " شما میدانید بچه هایی که الآن دارند در سیستان و بلوچستان کار می کنند ، حسرت هوای خنک این جا را می خورند ! آنان حتی غذا گیرشان نمی آید که بخورند! "
آن برادر با ایشان دعوا کرد که : " چقدر نان خشکهایی را که خورده ای ،  توی سر ما می زنی! اگر برای خدا خورده ای ، پس چرا این قدر به رخ ما می کشی ؟ "
حاج همت به جای این که عصبانی شود ، به آرامی جواب داد : " من چند مرتبه چیزی نگفتم ولی شما دست بر نمی دارید. من می خواهم شما از هدف اصلی دور نشوید! ما اگر آمده ایم کردستان کار کنیم ، اول از همه برای خاطر خودمان بوده است. آمده ایم خودسازی کنیم ؛ نه این که دائم در پی آب و نان باشیم! "



سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : محمد

مهــدی پیش از این که قبل از انقلاب سیاسی باشد و بعد از انقلاب نظامی، یـک انسـان بـه شـدت عـاطفی بود. من این را آن روزها و شبهایی فهمیدم که شهردار شده بود. مجبور بود شبها بیاید خانه ی ما. پدرش در مسیر کارخانه ی قند، در سال پنجاه و هش، در تصادفی فوت کرد و او تازه دو ماهی می شد که شهردار شده بود و نمی توانست هر روز این بیست کیلومتر را برود و بیاید. مجبور بود ما را تحمل کند. ظهر با هم می آمدیم خانه. با هم زندگی می کردیم.
چند شب در همان سال پنجاه و هشت باران تندی آمد. مهدی گاهی شب ها نمی آمد و اگر می آمد نزدیکای صبح می آمد.
ازش پرسیدم : " کجا رفته بودی، مهدی؟ "
گفت: " فقط همین را بت بگویم که خانه ی هیچ کس دیگر نرفتم. مطمئن باش. "
پیش خودم گفتم: " پیش کی رفته بوده پس؟ نکند توی خیابان خوابیده؟ "
باران باز هم بارید و حتی بیشتر. مهدی دیگر طاقت نیاورد. گفت: " پا شوم بروم. "
گفتم: " کجــا؟ "
گفت: " واجب است بروم. نپرس فقط. "
گفتم این دفعه را باید بگویی. نمی گذارم بروی. "
نمی خواست بگوید، از چهره اش مشخص بود، خیلی دلشوره نشان داد، ولی گفت.
گفت: " حالا که اصرار داری پاشو با هم بریم. "
من آن روزها معاونش بودم. طبیعی بود که بروم. با لندرور رفتیم.
 رفتیم به یک محله حلبی آباد، نزدیک فرودگاه. گفتم : " چرا اینجا؟ "
به باران و تندآب جلو ماشین و خانه های حلبی اشاره کرد  گفت: " ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم. "
پیاده شد. رد جریان آب را گرفت. رفت. دید آب سرازیر شده رفته داخل یک خانه.
گفت:  "دنبال همین می گشتم. "
در زد. پیرمردی آمد بیرون. گفت " چی شده؟ "
مهــدی آب را نشان پیر مرد داد گفت: " مــا .... "
پیرمرد عصبانی بود و گل آلود. دهانش را باز کرد و هر چی از دهانش در می آمد به شهردار و هر کس که می شناخت و نمی شناخت گفت.
گفت: " حالا آمده ای اینجا که بگویی چه ، به من خانه خراب؟ "
مهدی گفت: " اگر یک بیل بیاوری بدهی به ما کمکت می کنیم این آب را... "
پیرمرد در را محکم بست. گفت: " برو بابا خدا پدرت را بیامرزد! وقت گیر آورده ای نصفه شبی؟ "
سر و صدای آن ها همسایه ها را کشید بیرون و آمدند به پرس و جو که " چــی شده؟ "
مهدی گفت: " آب دارد خانه ی این بنده خدا را خراب می کند. یک بیل می خواهیم قط. دارید؟ "
بیل را آوردند. آن شب من و مهدی جوی کوچکی کندیم و آب را هدایت کردیم به بیرون کوچه. تا اذان صبح کارمان طول کشید. خسته و خیس از آب و گل. فهمــیدم مهدی شب ها را کجــا صبح می کرده؟.
دوران شهرداری مهدی، درخشان ترین دوران شهرداری ارومیه است. علتش هم همین توجه مهدی به جزئیات عاطفی مردم شهرش بود.

 

 

 

 

برگرفته از کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان-مهدی باکری "



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 13:56 ::  نويسنده : محمد
 

 معجزه اذان

  برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!

 

ذر سال 60 بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!
رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند.> کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند!
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!
برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.


از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان 65 و در اوج عملیات کربلای 5 بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریبی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

-----------------------------------
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم- راوی: سردار حسین الله کرم



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : محمد

 

 عنایت مادر به رزمنده ها

 

  روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای این‌که بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همین‌جور شروع کرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض می‌کرد: فاطمه جان!

 

در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح می‌نشست و دعا می‌خواند. بعثی‌های پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار می‌ماند و تعقیبات می‌خواند، خیلی معترضش می‌شدند.


به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح می‌نشینی و وراجی می‌کنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).


حاج حنیفه كه ‌دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کرده‌اند.گفت: «می‌دانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا می‌کنم؟»گفتند: «چه کسی را دعا می‌کنی؟»گفت: «به کوری چشم شما،‌بعد از نماز صبح می‌نشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا می‌کنم».

نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیر‌ضا علی‌دوست بود که اهل مشهد است. ایشان می‌گفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.

چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان می‌ایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع می‌شد، می‌رفت.

روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای این‌که بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همین‌جور شروع کرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض می‌کرد: فاطمه جان! از تشنگی مردم، به فریادم برس!

ما به بعثیان پلید التماس می‌كردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی عراقی‌ها بلند نمی‌کرد، تا چه برسد به این‌که زبانش را باز کند.
عزتش را این‌طور حفظ می‌کند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا(س) در میان می‌گذارد.

علی‌دوست می‌گفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا این‌که چشم‌هایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا(س) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.

بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.

زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهره‌ای برافروخته و شاداب.

بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت،‌با فاطمه زهرا(س) عرض حاجت می‌کرد و از تشنگی می‌نالید.

به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.

حاج‌حنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا(س) هم از شربت سرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا(س) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 13:41 ::  نويسنده : محمد

 

شهید حاج مهدی زین الیدن

   با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی...
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست...

 

 

 

*** آن گریه شگفت


پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود! 

 

*** شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!

در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات،  برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
" من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید."
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: " ما که کاری... "
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.

 

*** جاذبه ی عجیب در ساختن افراد

در چند ساله ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتمف هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.

اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.

*** خیال نکن کسی شده ای

شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند، گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش می کردند و شعار « فرمانده ی آزاده...» را سر می دادند و به این ترتیب ، از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام می کردند.
دوستی می گفت : « یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانس خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی...
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست!»

 *** تازه زنش را آورده بود اهواز..

طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»  

*** پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند...

یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

*** سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید...

کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : محمد

اَبَرمردی که در برابر "آقا" دو زانو نشست

 

علامه حسن زاده و مقام معظم رهبری رهبری روزی خدمت علامه بودم و در مورد تعابیری هم‌چون «قائد ولی وفی»، «رائد سائس وفی»، «مصداق بارز نرفع درجات من یشاء» و «دادار عالم و آدم، همواره سالار و سرورم را سالم و مسرور دارد» که ایشان برای مقام معظم رهبری به کار برده‌اند، گفت‌وگو و سؤال ‌کردم. به استاد عرض کردم که برخی، عبارات شما در تمجید از مقام معظم رهبری را برنتافته‌اند. ایشان فرمودند: این عناوین بسیار خوب و به‎جا بود و از نظر بنده هیچ مشکلی ندارد...

 

« بسم الله الرحمن الرحیم »

در اواخر سال ۱۳۰۷ هجری خورشیدی در روستای ایرای لاریجان آمل متولد شد. در سن شش سالگی، به مکتبخانه رفت و خواندن و نوشتن یاد گرفت. تعدادی از جزوات متداول در مکتبخانه‌های آن زمان را خواند و در خردسالی، تمام قرآن را هم یاد گرفت. سپس وارد دورهٔ ابتدایی دروس حوزوی شد. تاریخ ورود وی به حوزهٔ علمیه، مهرماه سال ۱۳۲۳ هجری شمسی بود. متون ابتدائیهٔ درس حوزه را در آمل در نزد استادان محمد غروی، عزیزالله طبرسی، شیخ احمد اعتمادی، عبدالله اشراقی، ابوالقاسم رجائی و آیت‌الله فرسیو و سایرین فراگرفت و در آمل، آغاز به تدریس چند کتاب مقدماتی نمود.

در شهریور ۱۳۲۹ خورشیدی به تهران آمد و چند سالی در مدرسهٔ حاج ابوالفتح به سر برد و باقی کتب حوزوی را نزد آیت‌الله سید احمد لواسانی خواند. چندین سال در مدرسهٔ مروی به سر برد و زیر نظر آیت‌الله محمد تقی آملی و حاج میرزا ابوالحسن شعرانی طهرانی (به مدت ۱۳ سال) درس خواند و از ایشان اجازهٔ اجتهاد دریافت کرد. در سال ۱۳۴۲ هجری شمسی به قصد اقامت در قم، تهران را ترک گفته و پس از ورود به قم، آغاز به تدریس معارف حوزوی و فنون ریاضی نمود.

در‌‌ همان دوران بود که به ملاقات امام خمینی (ره) رفت. خودش دربارهٔ این دیدار این‌طور می‌گوید:

«قبل از پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ که در تهران مشغول تدریس بودم، شنیدم حضرت آیت الله العظمی امـام خمینی (قدس سـرّه) روحانیــانی را که برای ایام محــرّم جهت تبلیغ به اطراف و اکناف می‌روند موظف نمـوده انـد که مسـایل اجتمــاعی و سیـــاسی عالَـم اسلام و مشکلات جـامعه مســلمین و خصـوصـاً اوضاع ایــران را به گوش مـردم بــرسانند و مــردم را در این زمینه آگاه نمایند.

لذا بنده که برای ایام محرّم عازم آمل بودم احســاس کــردم این وظیفه متــوجه من نیـز می‌باشـد و باید در انجام آن بکوشـم، بـدین جهت قبـل از آنکه بسوی آمل بروم خود را به قم رسانیدم. قمی که با هیچ یک از خیابان‌ها و کوچه‌هایش آشنا نبودم. سراغ منزل امام را گرفتم و به حضورشان شرفیاب شدم و به محضرشان عرضه داشتم که بنده حسن حسن‌زاده آملی هستم و فعلاً در حوزهٔ علمیهٔ تهران مشغول تحصیل و تدریسم. اساتید من عبارتند از حضرت علامه میرزا ابوالحسن شعرانی و… شنیدم که حضرتعالی، روحانیون را مکلف کرده‌اید تا مسائل سیاسی و مشکلات اجتماعی مسلمین را برای عموم مردم بیان کنند. لذا من که یکی از اطبای سر‌شناس آملم و جهت تبلیغ عازم آن دیارم، آمده‌ام به شما بگویم من هم مانند دیگران در خدمتم و شما نیز انشاءالله در اهدافتان موفق خواهید شد و همه با هم دست بدست هم می‌دهیم و انشاءالله تعالی کشور را از دست فسقه و فجره نجات می‌دهیم و دین خدا را پیاده می‌کنیم.»

در خصوص علامه، مطالب زیادی گفته شده و به ابعاد تربیتی، عرفانی، اخلاقی و علمی ایشان پرداخته شده است. به طور مثال، دختر ایشان من‌باب سیرهٔ تربیتی علامه می‌گوید:

«ایشان هیچ اجباری در تربیت علمی و دینی فرزندان به خرج نمی‌دانند. به هیچ وجه اهل اجبار نبودند؛ نه در تحصیل علوم و نه حتی در مسائل سلوکی؛ فقط از ما می‌خواستند که واجبات را ترک نکنیم، تنها براین مسئله تاکید شدید داشتند. بار‌ها به ما فرموده‌اند که من مسلمان تقلیدی نیستم، بیشتر مکاتب مادی و غربی را بررسی کرده‌ام و فهمیده‌ام که آن‌ها در برابر سوالات فیزیک و متافیزیک به طور جامع پاسخی ندارند، از همین طریق به پوشالی بودن آن‌ها پی بردم. بعد از آن هم به سراغ ادیان مختلف رفتم و پس از تحقیقات کامل، فهمیدم که هیچ کدامشان کلام و حرفی را به اتقان قرآن و کلام ائمه اطهار ندارند، لذا دین اسلام را پذیرفتم و بحمدالله شیعه دوازده امامی هستم.»

اما آنچه در خصوص اکثر علما، بویژه حضرت علامه حسن‌زاده اتفاق افتاده، غفلت از وجه سیاسی ایشان است. تا جایی که بعضاً تصور می‌شود این بزرگواران، رویکرد سیاسی نداشته و شاید این سکوت ساختگی، نشانه‌ای‌ست از عدم همراهی آن‌ها. در حالی که این آیات الهی، از حامیان خاص نهضت خمینی کبیر بوده و هستند.

به طور مثال، دربارهٔ آیت‌الله حسن‌زاده باید گفت همراهی علامه با انقلاب اسلامی، بعد از پیروزی آن بیشتر شد. خصوصاً پس از رحلت حضرت امام و به رهبری رسیدن حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، جملاتی که ایشان نسبت به رهبر انقلاب فرموده‌اند جالب توجه است.

برای نمونه، استاد رمضانی پیرامون سفر مقام معظم رهبری به آمل، خاطره‌ای تعرف می‌کنند که جالب توجه است:

«روزی خدمت علامه بودم و در مورد تعابیری هم‌چون «قائد ولی وفی»، «رائد سائس وفی»، «مصداق بارز نرفع درجات من یشاء» و «دادار عالم و آدم، همواره سالار و سرورم را سالم و مسرور دارد» که ایشان برای مقام معظم رهبری به کار برده‌اند، گفت‌وگو و سؤال ‌کردم. چرا که آن زمان برخی نتوانستند این ستایش‌ها را تحمل کنند و به استاد خرده گرفتند. وی افزود: به استاد عرض کردم که برخی، عبارات شما در تمجید از مقام معظم رهبری را برنتافته‌اند. ایشان فرمودند: این عناوین بسیار خوب و به‎جا بود و از نظر بنده هیچ مشکلی ندارد.»

این سخنان حضرت علامه در شرایطی است که علامه عظیم‌الشأن حضرت آیت‌الله حسن‌زاده آملی در استقبال از رهبر انقلاب، جلوی حضرت آقا دو زانو نشسته و ایشان را مولا خطاب می‌کنند. حضرت آقا ناراحت شده و به علامه می‌فرمایند این کار را نکنید. علامه حسن‌زاده می‌فرمایند: «اگر یک مکروه از شما سراغ داشتم این کار را نمی‌کردم.»

و یا در جایی دیگر به رهبر انقلاب فرمودند: «به جد اطهرت قسم که اگر می‌شنیدم که تو دست کجی، یک دونه خرما را می‌شنیدم یا می‌دیدم که دستت کج بود ولو به یک دونه خرما، به استقبالت نمی‌اومدم. چون می‌بینم پاکی اومدمُ چون می‌بینم به اخلاص داری کار می‌کنی اومدم.»

اما ابراز ارادت حضرت علامه به رهبر انقلاب به همین‌جا ختم نمی‌شود. زیرا بعد از این دیدار، استاندار مازندران به همراه جمعی از مسؤولان استانداری، با آیت الله حسن‌زاده در آمل دیدار کردند. آیت الله حسن‌زاده آملی با اشاره به توصیه‌های مقام معظم رهبری در امورات مختلف، در خصوص امر ولایت فرمودند: «همگان باید عامل موثری باشیم و برای تقویت جایگاه ولایت فقیه سعی کنیم.»

اما یکی از شاگردان بنام ایشان نیز، در خصوص این دیدار خاطرۀ جالبی تعریف می‌کنند. حجت‌الاسلام والمسلمین صمدی آملی، یک روز پس از سفر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به آمل به دیدار علامه رفته و ایشان، نکته‌ای در خصوص دیدار مذکور فرمودند: «اگر یک میکرون در آقای خامنه‌ای غل و غش، ناخالصی، غل و غش و (هر تعبیری می‌خواهید)، یک میکرون، یک میلیونوم، یک هزارم این‌ها در ایشان می‌دیدم نمی‌آمدم، چه کار دارم؟»

حضرت علامه حسن‌زاده در جای دیگری پیرامون حضرت آفا فرموده‌اند: «گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجت‌بن‌الحسن (عج) است.»

این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا می‌کند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیت‌الله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را کسی نشناخت جز امام زمان (عج)

این بیانات علامه را باید در کنار نامهٔ ایشان به فرزند خود گذاشت. ایشان در قسمتی از این نامه می‌نویسند:

«و بدان که علم و عمل دو حقیقت انسان سازند و علم، امام عمل است، و اکنون هنگام تحصیل علم و اعتیاد به عمل صالح ان عزیز است، به انتظار فردا مباش که به فرمودهٔ انسان اگاهی: 

در جوانی به خویش می‌گفتم شیر شیر است گر چه پیر بود 

تا به پیری رسیده‌ام دیدم پیر پیر است گر چه شیر بود»

به عبارت دیگر، توصیفات، بیانات و نظرات علامه در خصوص نهضت امام خمینی (ره) و حمایت از مقام معظم رهبری، تا زمانی که به مقام عمل نرسد، ارزشی نداشته و لازم است تا از چنین الگوهایی که خود، مصداق کانل عالم عامل هستند، تأثیر عملی ببینیم و در میدان امتحان، خود را نشان دهیم. البته با عنایت به اینکه، «به انتظار فردا مباش». خود علامه جای دربارهٔ این موضوع گفته است:

«بدان که باید تخم و ریشه سعادت را در این نشأ، در مزرعه دلت‏ بکارى و غرس کنى. این‏جا را دریاب، این‏جا جاى تجارت و کسب و کار است؛ و وقت هم خیلى کم است. وقت‏ خیلى کم است و ابد در پیش داریم. این جمله را از امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کنم، فرمود: «ردوهم ورود الهیم العطاش‏». یعنى شتران تشنه را مى ‏بینید که وقتى چشمشان به نهر آب افتاد چگونه مى ‏کوشند و مى ‏شتابند و از یکدیگر سبقت مى ‏گیرند که خودشان را به نهر آب برسانند، شما هم با قرآن و عترت پیغمبر و جوامع روایى که گنج‏ هاى رحمان ‏اند این چنین باشید. بیایید به سوى این منبع آب حیات که قرآن و عترت است. وقت‏ خیلى کم است و ما خیلى کار داریم. امروز و فردا نکنید. امام صادق علیه السلام فرمود: «اگر پرده برداشته شود و شما آن سوى را ببینید، خواهید دید اکثر مردم به علت تسویف، به کیفر اعمال بد این‏جاى خودشان مبتلا شده‏اند.» تسویف یعنى سوف سوف کردن، یعنى امروز و فردا کردن، بهار و تابستان کردن، امسال و سال دیگر کردن. وقت نیست، و باید به جد بکوشیم تا خودمان را درست‏ بسازیم.»



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 13:35 ::  نويسنده : محمد

امام زمان: مثل این باشید تا من بدنبال شما بیایم!

 

تشرف به محضر امام زمان

در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عج) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است...


داستانی از تشرف به خدمت امام زمان (عج)


مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (عج) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.

در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عج) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم!»

بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب در زمان رضا خان پهلوی هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شهدا و آدرس shohada313m.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 150
بازدید ماه : 228
بازدید کل : 72250
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

اوقات شرعی

زیارت عاشورا
تاریخ روز

نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :